ستایشستایش، تا این لحظه: 16 سال و 10 روز سن داره

بچه ها بیاین بازی

مهد کودک

سلاممممممممممممممممم گل مامان الهی مامان فدای شیرین زبونیات بشه امروز با هم رفتیم تا ثبت نامت کنم برای مهد کودک اخه مامانی چند روز سرش شلوغ بود و امروز وقت کرد تا ثبت نامت کنه  ببخشید که یکمی دیر شد وقتی وارد مهد شدیم به مدیر مهد سلام دادی و مدیر هم گفت سلام  چه دخمل خوشگلی خوش اومدی تو هم گفتی خانم من میخوام بیام تا بهم مقش بدید تا یاد بگیرم که مثل مامان وبابیی بنویسم مدیر هم خندید و تو رو بوسید گفت افرین دختر نازم . از فردا هم قراره بری مهد الهی قربون چشمای نازت برم چشمات از ذوق وشوق برق میزد وخیلی خوشحالی و همش میگی مامان کی فردا میشه من برم مهد         ...
30 مهر 1390

بدون عنوان

کوچولو رفته مهموني!   ديشب مهماني بود. به چه مناسبت؟ به اين مناسبت که قرار شده بود موش‌ها و گربه‌ها از اين به بعد با هم دوست شوند و مهربان باشند و ديگر کاري به کار هم نداشته باشند. براي همين هم آقابزرگ و خانم بزرگ گربه يک مهماني بزرگ ترتيب داده بودند و تمام موش‌ها و گربه‌ها هم به اين مهماني دعوت داشتند... جري موشه هم دعوت بود به همراه مامان و بابا رفته بود مهماني؛ و اما بشنويد از مهماني جري موشه تندي از در خانه خانم بزرگ و آقا بزرگ گربه پريد تو! سلام و عليک کرده و نکرده شروع کرد به دويدن توي خانه. سرک مي‌کشيد؛ از اين اتاق به آن اتاق. از توي دستشويي تا توي حياط و طبقه اول و دوم و همه جا را براند...
29 مهر 1390

یادگیری سوره توحید

سلام کوچولوی مامان امروز بالاخره سوره توحید رو حفظ کردی از قبل صلوات و یه مقداری از اذان رو هم یاد گرفته بودی . مامانی هر شب یه ایه بهت یاد میده وشبای بعد با هم تکرارشون میکنیم. تو هم زود یاد گرفتی مامان قربونت بشه .                                                                   هزار تا بوس برای نفس ماما...
29 مهر 1390

قصه سیندرلا به زبان ستایش

یکی بود نبود یه دختره بود اسمش سیندرلا بود کوچولو بود مامانش مرد باباش علوسی کرد بعد باباش مرد سیندرلا گریه کرد سیندرلا  تهنا موند واسه اجی هاش غذا برد لباساشونو میشست خیلی تهنا بود بعد رفت به قصر شاه و با پسر شاه علوسی کرد وخیلی خوشحال شد .تموم شد. قصه ما به سر رسید سیندرلا علوس شد. ...
28 مهر 1390

قصه مامانی

قصه مامانی          شب كه مي شه بچه ها                             به خستگي مي خندن با قصه ماماني چشماشونو مي بندن مامان مي گه الهي خوب بخوابن بچه ها خواب هاي خوب ببينن تا صبح زود فردا                ...
28 مهر 1390

بازم عروسیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

ستایش خیلی خوشحاله اخه یه عروسی دیگه در پیش داریم به قول خودش علوسیه علوسی مامان بازم میخوام بلخصم ایندفه علوسیه خاله جونمه اخ جون من که زیاد میخوام بلخصم البته یه ماه دیگه عروسی خاله ستایشه. ...
27 مهر 1390

جوک

  گرگه ميره در خونه شنگول و منگول را مي زند و مي گويد،در را باز كنيد منم منم مادرتون غذا آوردم براتون بزبزكها مي گويند: برو گرگ ناقلا ما آيفون تصويري داريم!! ا ...
27 مهر 1390

پاشو پاشو کوچولو از پنجره نگاه کن

  پاشو پاشو کوچولو            از پنجره نگاه کن با چشمان قشنگت           به منظره نگاه کن ان بالا بالا خورشید           تابیده بر اسمان یک رشته کوه پایین تر       پایین ترش درختان نگاه کن ان دورها             کبوتری می پرد شاید برای بلبل               از گل خبری میبرد ...
27 مهر 1390